سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/12/21
12:37 عصر

قصه رودی خُرد که به دریا می رفت

بدست امید بدری در دسته


رود خردی که به دریا میرفت
چه به سر داشت 
چه آمد به سرش
سینه میسود به خاک
سر به خارا میکوفت
چاله را با تن خود پر میکرد
تا سرانجام از آن رد میشد
آه، آن رود روان دیگر نیست
گر فرومانده، زمینش خورده ست
گر رسید ست به دریا، دریاست
رود رفته ست ودر این بستر خشک
چاله ای است و در او مشتی آب
که زمین میخوردش
قصه اینست که آن آب منم

هوشنگ ابتهاج‏ 

 


91/11/12
9:46 عصر

من، تو و امید

بدست امید بدری در دسته امید، من، تو، بریدن، دوختن

.

هرکس جای من بود می برید ...

اما من هنوز می دوزم ...

تو را به خودم ...

خودم را به امید ...


91/11/7
1:33 عصر

خاطره ها . . .

بدست امید بدری در دسته بودن، نبودن، خاطره ها . . .

.

.

روزی برای بعضی آدم ها تنها یک خاطره خواهید بود…


پس تلاش کنید که لااقل خاطره ای خوش باشید…