سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/2/23
9:15 صبح

دوست تر دارمت

بدست امید بدری در دسته سلامی دوباره، دوست تر دارمت

سلامی دوباره

گفتم: خدای من، دقایقی  بود در زندگیم، که دوست داشتم سر سنگینم را، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام

آرام برایت حرف بزنم و گریه کنم.

در آن لحظه شانه ات کجا بود؟

گفت : تو نه تنها در آن لحظه دلتنگی، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی و من لحظه ای هم خودم را از تو دریغ نکردم و با شوق،

تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای این همه دلتنگی، این گونه زار بزنم؟

گفت : اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید، عروج می کند.

اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،

چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم : آخر آن چه سنگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟

گفت : بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، ولی تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ فریاد بلند من بود که ای عزیز از

این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی، می خواستم برایم حرف بزنی، آخر تو بنده ی من

بودی چاره ای جز نزول درد نداشتم، تنها این گونه شد که صدایم کردی.

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت : اولین بار که گفتی خدا ، آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد دیگر خدا گفتن تو را نشنوم.

تو باز گفتی خدا . . . . و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار

اول شفایت می دادم.

گفتم : خدایا . . . . ای مهربان ترین . . . . . دوستت دارم.

گفت : ای عزیزتر از هر آنچه که هست . . . . . . من دوست تر دارمت