سلام
امروز یکی از دوستا یه مسج برای فرستاده بوده که متنه قشنگی داشت. اونو تو سایتم می زارم تا همه از اون بهره ببرن.
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد :
کهنه قالی می خرم، کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری، کوزه ی خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی . . .
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره ی خالی می خرید؟
سفره خالی می خرید ! ! ! ؟
یا حق