• وبلاگ : اميد
  • يادداشت : تبريك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ح.ش 
    بنام خدا
    داستان غمبار يک اميد
    کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ اين داستان غمبار يک اميد است. نوري در افق پيدا شد. اميدهاي پاکي سربرآوردند و دلها به روشني تپيد. مگر مي توان کسي را به جرم اميدوار بودن به بيدادگاه برد؟ اما چنگال پليد خيانت، اميدها را پرپرکرد و دلها را به سخره گرفت. فرومايه اي مستانه عربده کشيد. لشکر دروغ مکرها کرد و حيله ها آراست. سنگها را بستند و سگها را گشودند. هرچه از شغال و گرگ و کفتار بود، آوردند. آسمان از حجم اين ستم در لرزه بود. کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ خون جوانان وطن، نشاني از غرور يک ملت را بر صفحة گرم خيابان نوشت. آسمان و زمين و زمان «ندا» را شنيدند و ديدند. مگر مي توان به دريا مشت کوبيد؟ بارديگر سياهي برکوچه ها حاکم شد، تاريکي و زوزه شغالان نيز. دژخيمان نعره ها کشيدند بي خبر زانکه خداوند از قبيلة دروغگويان بزرگتر است. بنام خدا
    داستان غمبار يک اميد
    کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ اين داستان غمبار يک اميد است. نوري در افق پيدا شد. اميدهاي پاکي سربرآوردند و دلها به روشني تپيد. مگر مي توان کسي را به جرم اميدوار بودن به بيدادگاه برد؟ اما چنگال پليد خيانت، اميدها را پرپرکرد و دلها را به سخره گرفت. فرومايه اي مستانه عربده کشيد. لشکر دروغ مکرها کرد و حيله ها آراست. سنگها را بستند و سگها را گشودند. هرچه از شغال و گرگ و کفتار بودبنام خدا
    داستان غمبار يک اميد
    کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ اين داستان غمبار يک اميد است. نوري در افق پيدا شد. اميدهاي پاکي سربرآوردند و دلها به روشني تپيد. مگر مي توان کسي را به جرم اميدوار بودن به بيدادگاه برد؟ اما چنگال پليد خيانت، اميدها را پرپرکرد و دلها را به سخره گرفت. فرومايه اي مستانه عربده کشيد. لشکر دروغ مکرها کرد و حيله ها آراست. سنگها را بستند و سگها را گشودند. هرچه از شغال و گرگ و کفتار بود، آوردند. آسمان از حجم اين ستم در لرزه بود. کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ خون جوانان وطن، نشاني از غرور يک ملت را بر صفحة گرم خيابان نوشت. آسمان و زمين و زمان «ندا» را شنيدند و ديدند. مگر مي توان به دريا مشت کوبيد؟ بارديگر سياهي برکوچه ها حاکم شد، تاريکي و زوزه شغالان نيز. دژخيمان نعره ها کشيدند بي خبر زانکه خداوند از قبيلة دروغگويان بزرگتر است. ، آوردند. آسمان از حجم اين ستم در لرزه بود. کجايند آنانکه سپيده را نديدند؟ خون جوانان وطن، نشاني از غرور يک ملت را بر صفحة گرم خيابان نوشت. آسمان و زمين و زمان «ندا» را شنيدند و ديدند. مگر مي توان به دريا مشت کوبيد؟ بارديگر سياهي برکوچه ها حاکم شد، تاريکي و زوزه شغالان نيز. دژخيمان نعره ها کشيدند بي خبر زانکه خداوند از قبيلة دروغگويان بزرگتر است.